فصل 47 - پرونده کهنه

۱۴۰۴/۰۶/۱۰

شهر، اون شب، آروم نبود. سه حادثه‌ی پی‌درپی—انفجار در کارگاه باروت، آتش‌سوزی در انبار غله و خرابکاری در مخزن آب—مردم را هراسان کرده بود. در هر محل، یک نشانه‌ی عجیب باقی مانده بود: تکه‌ای پر طلایی که در باد می‌چرخید و روی خاک می‌نشست. کلانتر تقی وقتی پرها را دید، ناخودآگاه به یاد پوشه‌ی کهنه‌ای افتاد که سال‌ها پیش، از جدش، «تقی خوش‌شانس»، در بایگانی به جا مونده بود—پرونده‌ای درباره‌ی گنگ «شورش در شهر» و ماجرای نابودی‌شان. همان‌جا هم یک ماسک با پرهای طلایی نگهداری می‌شد… چیزی که حالا دوباره ظاهر شده بود. اما این‌بار، همه نگاه‌ها به یک نفر بود: ساسان. شهرتش برای بی‌رحمی کافی بود تا کسی دنبال مدرک نرود. او حالا روبه‌روی تقی نشسته بود، در اتاق بازجویی که بوی کاغذ کهنه و قهوه‌ی سرد می‌داد. ساسان بی‌آنکه به چشمان تقی نگاه کند، گفت: – «آدمایی هستن که بلدن قصه رو جوری تعریف کنن که همه باور کنن. حتی اگه قصه‌ش دروغ باشه.» تقی با تردید پرسید: «یعنی می‌گی این پرها کار تو نیست؟» سکوتی کوتاه بود. تنها صدای چرخی که از خیابان می‌گذشت، در اتاق پیچید. ساسان ادامه داد: – «یه بار، یکی رو دیدم… قبل از اینکه دود همه‌جا رو بگیره. سیاه‌پوش بود. ماسکی داشت با لبخندی قرمز که انگار با نخ به صورتش دوخته شده بود. نمی‌دونم کی بود… ولی اون نگاهش، مثل این بود که از قبل منو می‌شناسه.» تقی حرفی نزد. پر طلایی روی میز بین‌شان افتاده بود و هر دو به آن خیره مانده بودند. این‌که ساسان راست می‌گفت یا نه، معلوم نبود—اما تقی حس می‌کرد این ماجرا، فقط شروع یک بازی بزرگ‌تر است.