راز نامیرا روشنایی سبز مانیتورهای آزمایشگاه روی چهره بیرمق چنگیز میتابید، سیمها و لولهها به بدنش متصل بودن و اون درون محفظهای شیشهای، بیحرکت و بیهوش معلق بود. تصاویر مبهمی از گذشته ذهن چنگیز رو روشن میکرد. جنگلهای آمازون، جایی که زخمی و بیجون، خونش با معجونی اسرارآمیز در هم آمیخت و قدرت جاودانگی در رگهاش شعلهور شد. چنگیز چشمانش رو به زحمت باز کرد، این بار در جنگل نبود، بلکه در تلهای سرد و فلزی در آزمایشگاهی زیرزمینی گرفتار بود. سایهای مبهم از فردی رو دید که پشت میز کار ایستاده بود. زمزمههای آشنایی به گوشش رسید. صدای آشنای دکتر جمشید! "گزارش روز هفتاد و سوم…خون چنگیز برای ساخت ارتشی از سربازان نامیرا استخراج شد…نتایج اولیه روی موشها امیدوار کننده بود… اما هنوز راز نامیرایی کشف نشده…" چنگیز ناگهان به خودش اومد، خون در رگهاش جوشید. محفظه شروع به لرزیدن کرد و شیشه ها ترک برداشت. خشم و قدرتی سرکوب شده فوران کرد. آزمایشگاه زیر نور آژیرهای قرمز غرق در دود و آتش شد. دکتر جمشید با چشمانی وحشت زده، نظارهگر گامهای سنگین چنگیز بود که بدون ترس از میان دود و آتش و ویرانه های آزمایشگاه از نگاهها محو شد. " راز نامیرا… هنوز هم دور از دسترس… تمام…"